حکایت تاجر و گدا

روزی گدایی به فرد تاجری‌ نزدیک میشد تا اندکی‌‌ از وی پول بگیرد و روزی راشب کند درحالی که گدا جلو می آمد تاجر را درگیر بحث و جدل بر سر درهمی ناچیز دید ناامید شد و رویش را برگرداند تا از آنجا برود تاجر او را دید وصدایش زد و گفت چیزی میخواستی؟

 معلوم است که سخت دستت تنگ است سپس به یکی از خدمتکارانش‌ گفت برو کیسه ای سکه طلا بیاور تا به این مرد بدهم 

گدا بسیار متعجب‌ شد و گفت: چگونه ممکن است، تو اندکی پیش از درهمی نگذشتی ولی اکنون سکه های طلا می بخشی؟تاجر گفت: در آن چیزی جز ضرر و زیان نبود ولی در این امر ثواب بسیار است!!!

پس ما هم در زندگی مانند تاجر باشیم

نظردهید

 




آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

    ملکه یخی می‌گه:
    این نظر در تاریخ 1395/4/14/1 و 15:58 دقیقه ارسال شده.

    خیلی زیبا بود...
    پاسخ:ممنونم نظر لطفتونه

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: